داستان کوتاه
??لقمان حک?م گو?د:
روز? در کنار کشتزار? از گندم ا?ستاده بودم؛ خوشه ها?? از گندم که از رو? تکبر سربر افراشته و خوشه ها? د?گر? که از رو? تواضع سربه ز?رآورده بودند، نظرم را به سو? خود جلب نمودند و هنگام? که آن ها را لمس نمودم، بس?ار تعجب نمودم.
خوشه ها? سربرافراشته راخال? از دانه و خوشه ها? سربه ز?ررا پراز دانه ها? گندم ?افتم. با خود گفتم :
??درکشتزار زندگ? ن?ز چه بس?ارند سرها?? که با? رفته اند اما درحق?قت خال? اند.
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 94/12/11 ] [ 2:4 عصر ] [ afaride ]